جدول جو
جدول جو

معنی بوی دمیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بوی دمیدن(نَ)
بوی آمدن... (آنندراج) :
میدمیداز دم مشکین صبا بوی بهشت
بوی بردیم از آن زآن سر کوه آمده بود.
کمال خجندی (از آنندراج).
از سبزه خط تو دمد بوی جان هنوز
بلبل برون نرفته از این گلستان هنوز.
اوجی همدانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ طِ)
بیرون دمیدن. خارج شدن. رستن:
از ابر نوبهار چو باران فروچکید
چندین هزار لاله ز خارا برون دمید.
منوچهری، شوهر وی رابرت برونینگ (1812- 1889 میلادی) نیز شاعری بود با الهامی که گاه مبهم و عجیب می نماید. وی کوشیده است که اعماق روح انسان را تحلیل کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ)
استشمام رایحۀ خوب یا بد کردن. (ناظم الاطباء). استشمام بوی کردن. حس کردن بوی: و باشد که منفذ بینی گرفته و بسته شود و بوی و گند نشنود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هرکه نشنیده ست روزی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک ما ببوی.
سعدی.
بس پیر مستمند که در گلشن مراد
بوی بهشت بشنود و نوجوان شود.
سعدی.
بوی پیراهن گم کردۀ خود می شنوم
گر بگویم همه گویند ظلالیست قدیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
مرادف بوی دمیدن، بوی خاستن، بوی زدن از چیزی، بو دادن، بو بلند شدن، بو ریختن، بو گنجیدن، بوی شایع شدن، بوی تراویدن و بو پریدن. (مجموعۀ مترادفات ص 68) :
بوی گلاب از در و دیوار می چکد
ای گل به آه گرم که برخورده ای دگر.
میرنجات (از مجموعۀ مترادفات ص 68)
لغت نامه دهخدا
(تَ خوَرْ / خُرْ دَ)
جان بخشیدن. زنده کردن. دمیدن روح. نفخ روح:
این لطف بین که در گل آدم سرشته اند
وین روح بین که در تن عالم دمیده اند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عُ خوا / خا نُ/ نِ / نَ دَ)
نای زدن. شیپور زدن:
تبیره هم آواز شد با درای
چو صور قیامت دمیدند نای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ)
رایحه داشتن و بیشتر در رایحه های بد و نتن استعمال میشود. (ناظم الاطباء). از خود بوی متصاعد کردن:
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید بوی ندهد بر سان داربوی.
رودکی.
نباشد در او زخم دل بی سرشک
که سودای نقدش دهد بوی مشک.
میرزا وحید (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(نُ)
بوی شایع شدن. (مجموعۀمترادفات ص 67). رسیدن بوی و عطر بمشام:
صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید
که همی از نفسش بوی عبیر آمد و بوی.
سعدی.
- بوی از چیزی آمدن، مجازاً، دلیل چیزی بودن. نشانۀ چیزی داشتن:
بوی آلودگی از خرقۀ صوفی آید
سوز دیوانگی از سینۀ دانا برخاست.
سعدی.
-
لغت نامه دهخدا
(تَ وَلْ لُ تَ)
صلاح دیدن. مصلحت دیدن. مناسب دانستن. ممکن دیدن. (از یادداشت مؤلف) :
مرا گفت بشتاب با او بگوی
که گر زانکه گفتم ندیدی تو روی.
فردوسی.
بگویش که از من تو چیزی مجوی
که فرزانگان آن نبینند روی.
فردوسی.
چنان روی دیدند یکسر سپاه
که آیند با هدیه نزدیک شاه.
فردوسی.
جز زنهار و اعتذار و استغفار روی ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 72). هیچ روی ندیدند جز آنکه قاضی ممالک رکن الدین علی بن ابراهیم، المغیثی را... (تاریخ جهانگشای جوینی) ، جانبداری کردن. (فرهنگ رشیدی). طرفداری و جانبداری کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ تَ)
تازه روییدن. سر زدن:
آمد نوروز و نو دمید بنفشه
بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(غَ خوا / خا رَ / رِ کَ دَ)
خواب دیدن پسر بار اول. محتلم شدن مراهق بار نخست. (یادداشت مؤلف) ، خون دیدن دختر اول بار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نواختن نای نی زدن شیپورزدن: تبیره هم آوازشدبادرای چوصورقیامت دمیدندنای. (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی دیدن
تصویر روی دیدن
((دَ))
روا داشتن، صواب دانستن
فرهنگ فارسی معین